چهارفصل خدا را دوست دارم، هرکدام به گونه ای زیباست.بهار با طراوتش،تابستان با رنگهایش،پاییز با برگهایش و زمستان با اشک ها و درهایش.
صدای نالهای از خواب بیدارم کرد. چشم چرخاندم، ننه سرما را با آن دامن پرچین و گیسوان یخی اش دیدم. معلوم نبود چه شده که باز از چشمان ننه سرما مروارید میبارید.به گمانم بخاطر یلدا بود،دختر آقای دی و آذر بانو.
ننه میگفت دیشب پاییز خانم یلدا را آورده و گفته که دخترش آذر چمدانش را بسته و قصد کرده طلاقش را بگیرد و برود. میگفت یلدا دیشب تا دیروقت نخوابیده و اشک ریخته، به سختی خواباندمش. اینها را میگفت و از صورت پنبهایش مروارید میچکید و به دامن سفید رنگش میریخت.
ننه گریه میکرد و آقای دی هم که داد و فریادش به هوا رفته بود که ناگهان صدای سرفه خورشید خانم بلند شد،گویا از خواب پریده بود.
ننه سرما از جا برخواست و مرواریدهایی را که بر دامنش چکیده بود،روی زمین ریخت. مرواریدهای بلورین چشمان ننه سرما زمین را سفید پوش کرد.
گویا خورشید خانم سرما خورده بود،نه نوری داشت و نه فروغی. آرام گوشه ای خزیده و تکه ابری روی خود کشیده بود.میلرزید انگار.
ننه کنار خورشید خانم نشست و پرستاریش کرد و کارهایش را انجام میداد تا که حالش خوب شود.من هم به آرامی زیر پتویم خزیدم چرا که صفای زمستان در خوابیدن است.
درباره این سایت